«چند روزی می شد که حالات و حرف هایش تغییر کرده بود.ذکر صلوات از لبانش نمی افتاد.هرکاری پیش می آمد، فوری داوطلب انجام آن می شد. رکوع و سجودش طولانی تر از قبل شده بود. دیگران هم متوجه این رفتارها شده بودند و نظر همه شان یکی بود: مجید هم پر می کشه! ...»آنچه خواندید به نقل از همرزم شهید "مجید کاشفی" است که نوید شاهد سمنان به مناسبت سالروز شهادت،در دو بخش خاطراتی از ایشان را برای علاقمندان منتشر می کند. توجه شما را به بخش دوم این خاطرات جلب می کنیم.

به گزارش نوید شاهد سمنان شهید مجید كاشفي نهم فروردين 1339 در شهرستان سمنان ديده به جهان گشود. پدرش قاسم و مادرش فاطمه نام داشت. تا پايان دوره متوسطه در رشته برق درس خواند و ديپلم گرفت. فروشنده بود. سال 1363 ازدواج كرد و صاحب يك دختر شد. به عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت. چهاردهم اسفند 1365 در شلمچه بر اثر اصابت تركش به سر، شهيد شد. مزار او در امامزاده يحياي زادگاهش واقع است


لحظه وداع
مجید توی آشپزخانه کنار مادر ایستاده بود. در تمام آن سال ها مادر بدون وجود پدر، بار همه مشکلات را به تنهایی تحمل کرده بود. باز هم جلوتر رفت. دست های مادر را در دستانش فشرد. مادر به او نگاه کرد و گفت:«ساعت چند قراره بری؟»
- بعد از نماز ظهر.
خم شد. دستان مادر را بوسید و گفت:«مامان! حلالم می کنی؟»
مادر بار چشمانی پر از اشک پیشانی اش را بوسید. 
تا ظهر بشود، مجید آرام و قرار نداشت. بعد از مادر سراغ تک تک ما آمد و حلالیت خواست. بعداز ناهار خداحافظی کرد و رفت. برای همیشه جایش سر سفره خالی ماند.
(به نقل از خواهر شهید)

مجید هم پر می کشه!
چند روزی می شد که حالات و حرف هایش تغییر کرده بود. ذکر صلوات از لبانش نمی افتاد. هرکاری پیش می آمد، فوری داوطلب انجام آن می شد. رکوع و سجودش طولانی تر از قبل شده بود. دیگران هم متوجه این رفتارها شده بودند و نظر همه شان یکی بود:«مجید هم پر می کشه!».
دو سه روز بعد، خبر شهادتش کسی را متعجب نکرد.
(به نقل از همرزم شهید، ارزاقی)

نحوه شهادت
سال شصت و پنج شب عملیات کربلای پنج، در جزیره ماهی، پشت اروند صغیر مستقر شدیم. فرماندهی دسته با من بود. آن شب به خاطر آمدن باران، زمین گِل بود. فاصله ما تا عراقی ها فقط چهل متر بود. قرار شد بروم به تمام سنگرها سر بزنم. از جلوی سنگر مجید هم رد شدم. سر سنگر باز بود. مجید، شهید نورالله اختری و چند نفر دیگر دور هم نشسته بودند. بعد از سلام و خداقوت، گفتم:«هشیار باشید! اگه خبری شد زود به من اطلاع بدین.»
بعد از اینکه از آنجا دور شدم، خبر دادند چند تانک در حال نزدیک شدن هستند. چند آرپی جی برداشتم و به سمت آنها رفتم. موفق شدم آنها را منهدم کنم. وقتی برگشتم احمد سلطان را دیدم که به این طرف و آن طرف می دوید و آمبولانس می خواست. جلو دویدم و گفتم:« چی شده؟».
همه بالای سر مجید نشستیم. نصف صورتش رفته بود. دیگر برای آمدن آمبولانس هم دیر شده بود.
تقریبا نزدیک سپیده بود که آمبولانس آمد و ما توانستیم مجید را به پشت خط انتقال دهیم. 
(به نقل از همرزم شهید، علی ملک)



 منبع:کتاب فرهنگ نامه شهدای استان سمنان / نشرزمزم هدایت



برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده